ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت
مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت
می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت
دنیا که هیچ,جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت
بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن , حتی قلم گذشت
تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده , که این جمعه هم گذشت...
مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت
حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت
سید حمید رضا برقعی
هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
هر جا تب عشق است، دل در به دری هست
دیروز گدایان همه دنبال تو بودند
هر جا که شلوغ است یقیناً خبری هست
اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند
دیدید که در طینت ما هم هنری هست
بازار مرا با قدمت گرم نکردی
یک چند غلامی که بیایی ببری هست
در غیبت شه روی به شهزاده میآرند
صد شکر که در خانه آقا، پسری هست
هر جا قد و بالای رشیدی ست، یقیناً
دنبال سرش نیم نگاه پدری هست
یا حضرت ارباب، دمت گرم و دلت شاد
یا حضرت ارباب کرم، خانه ات آباد
علی اکبر لطیفیان
ماندهاند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را، لحظه ولادت تو بشمارند؟
کدامین روز را، روز تولد تو نام بگذارند؟
تو کى در وجود آمدى که ورودت را و زمان آمدنت را جشن بگیرند؟
خورشید و ماه و ستارگان تا بدانجا که حافظهشان یارى مىکند به تو سلام مىگفتهاند.
نرگسها اولین رکوع حیات را بر آستان تو کردهاند.
موجها از ازل سر بر ساحل رسالت تو مىساییدهاند.
سرسختترین و بى محاباترین لالهها و آلالهها در بى انتهاترین دشتها، نام تو را هر پگاه فریاد مىکردهاند.
پیغمبران و رسولان همه در کلاس تو درس رسالت مىخواندهاند.
سرو و صنوبران مدام راستاى قامت تو را تداعى مىکردهاند.
بلبلان و قناریان هر چه یاد دارند، همیشه مدح تو مىگفتهاند.
گلهاى محمدى همه با نام تو پر مىگشودهاند.
قطرات باران، اندیشه حیات را وام از تو مىگرفتهاند.
بنفشههاى جان باخته و دل افروخته همیشه در صفحه سینه سوخته خویش تصویر روشنى از تو مىیافتهاند.
در حافظه جویبارها، جز تکرار نام تو هیچ نیست.
شبنمها هر چه به خاطر دارند بر تو درود مىفرستادهاند.
پیش از تو را، کسى به یاد ندارد.
بارى، ماندهاند عالمیان و آدمیان که کدامین لحظه را لحظه ولادت تو بشمارند.
موجودات هر چه به گذشتهها مىنگرند، هر چه در خورجین سوابق خویش جستجو مىکنند، هر چه زمین ماضى را مىکاوند، هر چه نگاه در زوایاى حافظه مىگردانند، جز تو هیچ نمىبینند.
راهى باید جست براى سخن گفتن از ولادت تو.
آنسان که عرشیان لب به شکوه نگشایند و مقربان گره گلایه بر ابرو نیفکنند.
بدانگونه از تولد تو سخن باید گفت که هستى برنیاشوبد و حیات بىقرارى نکند.
چه، هیچ رشحهاى از حیات، تو را پیش از خویش نیافته است.
و چگونه بیابد که حیات از نور تو در وجود آمده است.
هستى، طفیل آمدن توست.
چنین نبود که خداوند تو را براى هستى خلق کند.
هستى به افتخار تو آمد.
تو براى عالم نیامدى، عالم براى تو آمد.
مگر نه خداوند، تو را پیش از همه، از نور خویش آفرید و جهان از کرشمه چشم تو موجود شد؟
مگر نه افلاک در التهاب غمزه نگاه تو پدید آمد؟
مگر نه تو مقصود بودى و ماسوا به تبع ؟
آن گنج مخفى که خداوند بود و دوست داشت که یافته شود مگر به آفرینش تو یافته نمىشد؟
مگر تو برترین شناساى پروردگار خویش نبودى؟
چه کسى مىتوانست بیاید که او را بهتر از تو دریابد؟
مگر بناى آفرینش بر عبادت نبود؟
مگر تو عابدترین بنده خدا نبودى؟
مگر با خلق تو آن غایت به تحقق نمىنشست؟
مگر با آغاز تو، کار آفرینش پایان نمىگرفت؟
آرى، تو همه بودى و با آمدن تو انگیزهاى براى خلقت دیگران نبود .
آرى، ولى، تو «رحمة للعالمین» بودى.
و در «رحمة للعالمین» بودن تو همین بس که عالم و آدم از نور تو آفریده شد و وام حیات از تو
گرفت با آن که تو خلق کامل و کاملترین خلق بودى.
بارى سخن گفتن از تو و ولادت تو نه سخت و دشوار، بل خطرناک و محال است.
محال از این رو که موجودات، پیش از تو نبودهاند تا از ولادت تو سخن بگویند، جز خالق، کسى
زمان خلق تو را چه مىداند؟
و خطرناک از آن جهت که تو معشوق خداوندى، تو حبیب و محبوب اویى.
و هیچ عاشقى، غیرتمندتر از خداوند به معشوق خویش نیست.
همو که تو را سلام کرد و فرمود که نه فقط خلایق و افلاک را که بهشت و جهنم را حتى به
خاطر تو مىآفرینم. بهشت را محض یاران تو و جهنم را براى مخالفان تو.
آرى، با چنین غیرتمندى عاشق، سخن گفتن از معشوق بس خطر آکنده است.
معشوقى که پیامبران سلف همه آرزو مىکردهاند که از امت او باشند و در رکاب او.
معشوقى که ملائک تا ابد مأمور صلوات بر او شدهاند. معشوقى که راه شناختش جز بر خدا و ولى او بسته است. چگونه مخلوقى که از نور او پدید آمده است و نمىفهمد که او از کى، کجا وچگونه بوده است، از او سخن بگوید؟
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنى است
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند؟
سید مهدی شجاعی
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود
ذکر بی اختیار لبم یا حسین بود
پا تا سرِ عقیله سراپا حسین بود
وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود
ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم
یعنی من و حسین، حسین و منِ همیم
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت
خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت
از پا نشست ولی دست از تو برنداشت
زینب شکست ولی دست از تو برنداشت
مانند من کسی به غم و رنج تن نداد
آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد
یادش به خیر بال و پرش می شدم خودم
سایه به سایه همسفرش می شدم خودم
یک عمر مادر و پدرش می شدم خودم
جایِ همه فدایِ سرش می شدم خودم
نامِ حسین حکمِ قسم را گرفته بود
یک شب ندیدنش نفسم را گرفته بود
یادم می آید آینه رویِ حسین بود
اشکِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود
هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود
هم بوسه های زیرِ گلوی حسین بود
یادم نرفته نیمه شب از خواب می پرید
یادم نرفته تشنه لب از خواب می پرید
ماندند کربلا کس و کاری که داشتیم
آتش گرفت دار و نداری که داشتیم
بی سر شدند ایل و تباری که داشتیم
از ما گرفت کوفه قراری که داشتیم
یک روز خانه یِ پدرِ من شلوغ بود
یادش به خیر دور و برِ من شلوغ بود
جای سلام سنگ به من پرت کرده اند
از پشت بام سنگ به من پرت کرده اند
زن هایِ شام سنگ به من پرت کرده اند
شاگردهام سنگ به من پرت کرده اند
داغت نشست قلبِ صبور مرا شکست
زخمِ زبانِ شام غرور مرا شکست
حالا فقط به پیرُهنش فکر می کنم
می سوزم و به سوختنش فکر می کنم
دارم به دست و پا زدنش فکر می کنم
بسکه به نیزه و دهنش فکر می کنم ...
با روضه ی برادرم از هوش می روم
با ضجه هایِ مادرم از هوش می روم
از هر که تازه آمده از راه نیزه خورد
گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد
شد نوبت سنان، دهنِ شاه نیزه خورد
در کُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد
آنقدر سنگ خورد که آئینه اش شکست
در زیرِ نعل ها قفسِ سینه اش شکست
وای از محاسن تو و انگشت های شمر
وای از لب و دهان تو و جای پای شمر
مثل تن تو خورد به من چکمه های شمر...
علی اکبر لطیفیان